آرزو

آرزو

من آفتاب غروب فراری از مرگم

که در کنار کویر

پناه کوهی سخت

امید و آرزویم را به دشت می‌ریزم

و التماس کنان دست‌های لرزانم

به روی هرچه که در کوه هست می‌لغزند

و چشم‌های پر از حسرتم ز راهی دور

به روی خار و خس و خشک رنگ می‌بازند